ایستگاه اتوبوس خانه ی ما اولین ایستگاه اتوبوس است. به خاطر همین هم همیشه جزء اولین نفرهایی هستم که سوار اتوبوس می شوم. سوار اتوبوس که شدم رفتم وسط بشینم. وقتی نشستم پسری که صندلی اول تنها نشسته بود صورتش را به طرف من برگرداند و سلام کرد. من هم با خوش رویی جوابش را دادم که گفت بیا این جا بشین.
رفتارش نشان می داد که مشکل ذهنی دارد. همیشه از بچگی از این افراد می ترسیدم. نمی دانم شاید چون هر وقت این جور آدم ها را دیده ام این و آن را اذیت می کرده اند. حتی وقتی هم که از کنارشان در خیابان رد می شوم سعی می کنم ازشان دور شوم. ولی این بار دیدم بچه است و معصوم. سریع رفتم کنارش نشستم و با او دست دادم.
بهم گفت:
کجا می ری؟
دارم می رم مدرسه
تو مدرسه می ری?
آره
مروز مدرسه رفتی?
مروز که تعطیله
می دانستم تعطیل است و شاید به خاطر سادگیش این را پرسیدم. من هم گفتم مدرسه می روم چون با خودم گفتم اگر بگویم خوابگاه یا حوزه یا حجره دوباره سوال بپرسد که این ها چیست؟
راننده هنوز قصد نداشت حرکت کند چون از ایستگاه اول باید سر ساعت حرکت می کرد و چند دقیقه ای تا سر ساعت مانده بود. پسرک از من پرسید:حرکت نمی کنه؟
من هم خیلی راحت بهش گفتم:
نه بابا حالا حالا ها حرکت نمی کنه
و هم که انگار جواب فلسفی ای بهش داده باشم سری تکان داد و ساکت ماند.
یک نفر سوار اتوبوس شد و چند صندلی عقب تر از ما نشست. پسرک به طرفش برگشت و سلام کرد و طرف هم جوابش را داد. بعد چند لحظه پسرک بهش گفت:
بیا اینجا بشین
آ ن مرد هم گفت همین جا نشستم. با خودم گفتم من که اینجا نشستم یعنی نمی فهمد که کسی دیگر نمی تواند کنارش بنشیند.
اتوبوس که حرکت کرد سرش را بلند کرد و اطرافش را نگاه کرد. با کوچکترین صدایی که می آمد می گفت چی بود؟ یکی وسط اتوبوس سرفه کرد و یک دفعه پسرک بلند گفت کی بود؟ فکر کنم طرف از سرفه کردنش پشیمان شد. پرسید:
اذان گفتند
آره خیلی وقت است که گفته اند.
در مسیر چرت می زد. در یکی از همین چرت ها وقتی که بیدار شد با اضطراب پرسید اذان گفتند دوباره گفتم آره خیلی وقته که گفتن.
پسرک که انگار چیز با ارزشی را از دست داده باشد دستش را به پیشانی اش زد و گفت:
وای نه، گفتند
خوابش گرفته بود و سرش را خیلی راحت روی شانه ام گذاشته بود انگار نه انگار که غریبه ام. وقتی خواستم پیاده شودم هنوز خواب بود نمی خواستم بیدارش کنم آرام سرش را از روی شانه ام برداشتم که روی صندلی بگذارم که بیدار شد و من هم پیاده شدم